فرفره کاغذی



چند روز پیش به تهران رفته بودم. یکی دو ساعتی را در انقلاب چرخیدم و بعد به خانه بازگشتم. در انقلاب که بودم سری به کتاب  فروشی ها زدم. کتابی از نویسنده ای که قبلا کتابش را خوانده بودم، نظرم را جلب کرد و به سمتش رفتم. قیمتش را خواندم. از جمله کتاب های گران بود. البته کتاب قبلی اش هم گران بود. یادم آمد نه پول کافی دارم و نه اینکه کتاب های قبلی را خوانده ام. تصمیم گرفتم آن را نخرم. در شلوغی خیابان به راه افتادم. آدم ها هر یک بی توجه به دیگری به راهی می رفتند. شلوغی خیابان، ماشین های زیاد، سرعت زیاد را مبهوتانه نظاره می کردم. این جمله در ذهنم تکرار می شد که "به کجا چنین شتابان؟"

زندگی ما پیشرفت زیادی کرده است. مثل گذشته وقتمان صرف تامین نیازهای اولیه زندگی نمی شود. نیازی نیست برای گرما آتشی و برای گرسنگی نانی و گندمی فراهم کنیم و به سر چشمه برویم و آبی بیاوریم ولی فکر می کنم شاید همین وقت را می گذاریم تا پولی بدست آوریم و صرف تامین نیازهای اولیه مان کنیم.  با پیشرفت ها کیفیت زندگی خود من چه تغییری کرده؟ وقتم را بیشتر برای این میگذارم که در زندگی چیزهایی داشته باشم که هیچ وقت استفاده شان نمی کنم.

مدت هاست که ذهنم درگیر چیزهای مختلف شده و بدنبال معنویتی می گردم که برای من انسان به این کوچکی در این دنیای به این بزرگی پناهی باشد. دوست دارم در این شلوغی دنیا در این هیاهوی زمینی گرفتار نشوم. اسیر تبلیغات و جوی نشوم که زندگی من را هرچه بیشتر و بیشتر در خود می گیرد و من را تبدیل به ماشینی می کند که باید در آن جهت خاص فکر و زندگی کنم.


بعد از مدت ها تنبلی در خواندن کتاب، بالاخره کتاب یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی را خواندم. امروز تصمیم گرفتم که چند صفحه ی پایانی اش را هم تمام کنم و بعد هم به این بهانه چیزی بنویسم. یادم می آید قبلا کسی گفته بود که این کتاب را بخوانم که نخواندم. آن هم دلایلی داشت ولی چند هفته ی پیش با معرفی این کتاب در جای دیگری تصمیم گرفتم که بخوانمش. از وقتی که شروع کردم به خواندن این کتاب، دیدم آن طور عاشقانه ی عامیانه نیست که نخواهی آن را بخوانی. کتابی از حرف های عاشقانه ی رایج بین یک زن و یک مرد نیست. کتابی از گذر زندگی گیله مرد و همسرش عسل است. زندگی این دو نفر با سختی های مختلفی رو به رو هست که سعی می کنند با این سختی ها کنار بیایند و سراسر کتاب پر است از جمله های استعاری و پیچیده که شاید برای هرکسی خوشایند نباشه از جمله خود من :)

بعضی قسمت های کتاب را دوست داشتم:

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد.

مگر به تو نگفته ام که یاد انسان را بیمار می کند؟

مشکل زندگی را زندگی می کند.

من سالها بود که فکر می کردم این همه خواندن بیهوده است، بیماری است و در پی باد دویدن. من حس می کردم و زیر لب می گفتم، که راه های پیچاپیچ را در کتاب ها پیدا کردن و در کتاب ها پیمودن کار کودکان است. اما باز هم در لابه لای کتاب پی چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست.

رسیدن غم انگیز است. راه بهتر از منزلگاه است.

از شباهت بیزارم عسل! شباهت میام این آواز و آن آواز، این کلام عاشقانه و آن کلام، این نگاه و آن نگاه، دیروز و امروز. از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت و از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت.

عاشق کم است و سخن عاشقانه فراوان.

محبوبی در کار نیست، اما مطربان ولگرد به آسانی از خوب ترین محبوبان خویش و غیبت ایشان، فریاد کشان و مویه کنان سخن می گویند.

عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد و به نگاه و به آواز و به نامه و به اشک و به شعر و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد و همین عشق را تحقیر کرده است.

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است من وامانده ام که زنبورهایت را چگونه خبر کنم.

مشتری شدن، نوعی معتاد شدن است. فقط از یک میوه فروشی خرید نکن. بگذار با تمام میوه فروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلام های تازه. معطر. نو. ضد عادت. آیا هرگز به پاسپان سر گذر سلام کرده ای؟ سلام کن. احوال پرسی کن. بگذار با تو زمانی درد و دل کن. مگر چه عیب دارد؟ اما نگذار به این کار عادت کنی.

کارهایی هست انسان در ابتدا گمان می کند آن ها را دوست ندارد. اما بعد در جریان عمل دلبسته ی آن می شود. بگذریم.

غالبا آنگونه نیست که کار مطلوب و دوست داشتی از راه برسد و ما را در آغوض بگیرد. این ماییم که باید به هر کری که گماشته می شویم آن کار را به صورتی دلخواه درآوریم یا در خط رسیدن به کاری دلخواه کار نادلخواه را کوتاه مدت تحمل کنیمدیگر معجزه ای در کار نیست.

خیلی وقت ها شده کتابی می خونم یا مطلبی از جایی و می فهمم چقدر بی سوادم.


دلم کمی معنویت می خواهد، کمی. فقط کمی هم من را کفایت می کند. همین که کمی معنویت اصیل و ناب پیدا کنم، خودم را به آن می سپارم. دلم می خواهد از زخمتی روزگار، از کوچکی خودم و از بزرگی کائنات به آن پناه ببرم و بدانم که من هر چند کوچک در این دنیای  بزرگ جایی هست که می شود به آن تکیه کرد.

دلم کمی مهربانی می خواهد. مهربانی واقعی و عمیق.

دلم دستانی گرم می خواهد که روی شانه ام باشد و بگوید نگران نباش.


زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هایش می گذرد. همیشه از شنیدن جمله ی "این نیز بگذرد" ناراحت می شدم و می گفتم می گذرد ولی چطوری گذشتنش مهم است ولی حالا که به این سن رسیده ام دیگر ناراحت از شنیدن آن نمی شوم. چون می دانم که نه خوبی پایدار است و نه بدی. همه ی این ها روزی خواهند گذشت. چند وقت پیش کسی می گفت مگر وضعیت قبلی ات پایدار ماند که حالا نگرانی از وضعیت الانت که پایدار بماند.
گاهی در درونم بغضی دارم که دوست دارم فریادش بزنم. انقدر بلند بلند حرف بزنم که خالی شوم. خالی شوم از هر آنچه من را این گونه کرده است. فریاد بزنم تا مگر فریادرسی به دادم نه به دادم نرسد، تا مگر فریادرسی فقط صدایم بشوند و من بدانم که کسی آنجاست که دلم قرص شود به بودنش. گاهی همین که تکیه گاهی داشته باشی برایت کافی است. نمی خواهی کاری بکند، نمی خواهی حرفی بزند، همین که بدانی یکی آنجاست دلت را گرم می کند، رنجت را کم می کند.
یادم می آید دوستی می گفت، ما باید همه مان تنهایی زندگی کردن را خوب یاد بگیریم. بارها در زندگی ام موقعیت هایی فراهم شده که به جمله ی او فکر کرده ام و رسیده ام. با تنهایی مان کنار بیاییم. آن را قبول کنیم. یکی می گفت فلانی تنهایم، گفتم دوست هایی داری چرا احساس تنهایی می کنی، می گفت درست است ولی شب که می خوابم، با همه ی افکارم تنها می خوابم. راست می گفت هر چقدر هم دوست داشته باشیم، باز هم درونمان برای خودمان است. خودمانیم و خودمان.

وقتی کرونا اومد، چند روز اولش بیرون می رفتم، یعنی می رفتم سر کار اما بعدش دیگه خونه نشین شدم. تنها موندن تو خونه سخته. کسی نیست باهاش حرف بزنی و کم کم احساس می کنی داری افسرده میشی.

من آدم کم حرفی هستم. اما از این بدم نمیاد که کسی با من حرف بزنه. دوست دارم حرف بزنه من گوش بدم و اگر حرفی اومد تو مغزم بزنمش. یادمه وقتی مجرد بودم و تو خونه ی خودمون زندگی می کردم، این جور موقع ها که حالم خوب نبود به بابام می گفتم حرف بزنه. بابام مثل من کم حرف نیست و کلی حرف داره برای گفتن. کلی داستان و ماجرا تعریف می کنه.

همسرم هم میره سرکار و من بیشتر تنها می مونم. دوست ندارم به کسی پیام بدم یا زنگ بزنم تا وقتشو بگیرم.

اما امروز چند جا خوندم که اگر حوصله ات سر میره خیلی بهتر از اینه که الان تو تخت بیمارسشتان باشی. آره. درسته. اشکال نداره. این روزا سخته برای همه. امروز چند تا کار باید انجام می دادم ولی فقط به یکیشون رسیدم. البته اونم کامل نه. بازم وقت دارم می تونم اون یکی ها رو یکم پیش ببرم. وقتم زیاد هدر دادم.

کیک پختن رو دوست دارم اما فر نداریم برای همین کیک پختنم محدود میشه به چند تا کیک که تو قابلمه بشه بپزم.


وقتی کرونا به صورت رسمی داخل ایران اعلام شد، خیلی ترسیده بودم، از همون روز ضدعفونی رو شروع کردم. البته کاملا دقیق نبود وقتی چیزی از بیرون می خریدیم، نمی شستم. اینم به خاطر عدم آگاهی من بود.  ولی دستامو روزی چند بار و 20 ثانیه در هر بار می شستم. حواسم نبود که لباسا و کیفمو باید جای مشخصی بزارم. جاهای مختلفی می زاشتم. بدتر از همه این بود که یبار تو راه الکل صنعتی خریدیم، برای ضدعفونی گوشی و لپتاپ. این الکل رو چندبار استفاده کردیم. به این امید که ضدعفونی کننده است. هیچ جایی هم مبنعی نبود که بگه این الکل ضدعفونی نمی کنه. حتی همسرم به دستش هم اسپری می کرد. تا اینکه دو سه روز گذشت و کاشف به عمل اومد که ای دل غافل الکل صنعتی حتی مضر هم هست نباید با دستامون تماس پیدا کنه. خلاصه گذاشتیمش کنار. با این آزمون و خطا کردن ها شانس آوردیم که چیزیمون نشد و احتمالا جاهای آلوده نرفتیم.

تازه روزای اول بود و ما هم جایی نمی رفتیم به جز سر کار. کم کم فهمیدم باید وسیله هایی که از بیرون می خریم رو هم ضدعفونی کنیم. میوه ها رو، بسته بندی ها و کلی چیزای دیگه. تموم لباسا رو حالا در جای مشخصی می گذاریم. دستامونو رو بعد از ورود به خونه می شوریم و البته بعدا فهمیدیدم بهتره بعد از دراوردن لباسا بشوریم تا اگر لباسا آلوده بودن دوباره دستامون آلوده نشه. کم کم داشتیم یاد می گرفتیم چیکار کنیم و وسواس من هم زیاد می شد تا اینکه تصمیم گرفتم نون در خونه درست کنم.

همسرم انقدر حساس نبود. البته رعایت می کنه ولی مثل من وسواسی نشده. منم این مدت حسابی اذیتش کردم با غر غرهام که اینو بزار اونجا، اونو بزار اینجا. اعصابم بهم ریخته. سر کارم دیگه نمیرم. این طوری برای خودمم بهتره. چون اگر بیرون برم و بیام خونه بیشتر حالم بد میشه.

راستش وسطای اسفند سالگرد ازدواجمون بود و من یه هفته قبلش می گفتم میشه من اولین سالگرد ازدواجمو ببینیم. راستش خیلی امید نداشتم. تا اینکه این روز هم رسید و گذشت و من زنده موندم همچنان هم زنده هستم. فردا سال 99 شروع میشه و من حتی اگر به صورت نهفته کرونا هم داشته باشم، اما فردا رو حتما خواهم دید مگر یه زله ای چیزی بیاد که تا فردا بمیرم ولی حتما از کرونا نخواهم مرد!

این روزا قلبم یکمی درد میاد. می دونم به خاطر این روزا فشار عصبی دارم. دلم می خواد یجوری حواسمو ازش پرت کنم، ولی خیلی سخته. عکس العمل من به این روزا انقدر بی تابی و نگرانیه. امیدوارم هر چه زودتر دارویی چیزی پیدا شه تا بلکه اون چاره بشه وگرنه مردم که رعایت نمی کنند. البته نه همه ولی تعداد قابل توجهی هنوز سرشون کردن تو برف دارن میرن خرید و مسافرت و بعدشم حتما دید و بازدید عید رو انجام میدن.

همه دلشون می خواد برن بیرون اما چه کنیم صبر کردن بهتر از اینه که هم خودمونو به کشتن بدیم هم مردمو دیگه رو.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سرزمین مناره ها داستان برای یک دقیقه Michael باغ بلور فانوس کامپیوتر نشریه قرآنی سراج منیر باغ سپیدار فروشگاه تلویزیون